جمعه، دی ۲۵، ۱۳۹۴

مصاحبه



کِلِچی (Kelechi) زودتر رسیده بود و دم نگهبانی منتظر بود. قرار بود قبلِ مصاحبه با مايكل در مورد اینکه من میخوام چی بگم و چی بپرسم صحبت کنم، اما نشد. تمام روز سرگرم بودیم هردو و تا 5 دقیقه قبل مصاحبه جلسه داشتیم. مایکل که رفت گفت میبرمش انتهای کافه تریا. اولین باری بود که قرار بود توی مصاحبه باشم. دوست داشتم ببینم مایکل چطور مصاحبه میکنه و از طرفی هم بدم نمیومد کم کم وارد این پروسه بشم و اگه لازم بود در آینده برای استخدام همکارها نقش داشته باشم.

وارد راهرو که شدم مایکل و کِلِچی داشتن وارد کافه میشدن. کِلِچی قد بلندی داشت و سیاه پوست بود. یکم آرومتر رفتم که صحبتشون رو قطع نکنم. وقتی سر میز رسیدم، مایکل معرفی کرد و نشستم. کِلِچی عینک بزرگ و سیاهی زده بود و چهره خاصی داشت. مایکل که کاغذ هاش رو مرتب کرد لبخند کِلِچی محو شد. بنظرم یکم عصبی بود و حق داشت.


یاد روزی افتادم که برای مصاحبه فنی به شرکت market wired  رفته بودم. میدونستم که مصاحبه سه ساعت طول میکشه و استرس داشتم. در کنار مباحث فنی باید به کلی مسئله دیگه فکر میکردم. چی بپوشم، چی بگم، نقطه ضعفم چیه، نقطه قوتم چیه. چه سوالی بپرسم در مورد شرکتشون و چطور علاقه مندیم به کار برای این شرکت رو بیان کنم. هرچند مصاحبه اصلا اونطور که فکر میکردم پیش نرفت. مصاحبه کننده اولم یه برنامه نویس چینی خیلی خوش اخلاق و خوش صحبت بود. وقتی در مورد کارهایی که کردم سوال کرد، بنظرم از حالت مصاحبه خارج شدیم و شروع کردیم در مورد تاریخچه کارهامون و اینکه چقدر ابزار برنامه نویسی وب پیشرفت کرده گپ زدن. وقتی رفت احساس خیلی خوبی داشتم. بنظرم تقریبا هم سن بودیم و تجارب مشترکی داشتیم.


مایکل با همون لبخند همیشگیش و آرامش بینهایتش در مورد سابقه کاری کِلِچی میپرسید و کِلِچی هم توضیح میداد که وظایفش چیه توی کار فعلیش. گفت که مهاجره و از نیجریه اومده و اگرچه توی نیجریه فعال حقوق بشر و ژورنالیست بوده اما فهمیده که توی کانادا با این کار نمیشه پول درآورد. خصوصا با مشکلاتش با زبان انگلیسی. انگلیسی رو با لهجه اما خیلی خوب صحبت میکرد. بنظرم سالهای زیادی اینجا کار کرده بود. استرس اولیه ش کمتر شده بود و با اطمینان از همکاریش با تیم برنامه نویس و بچه های فنی صحبت میکرد. توی صحبتهاش تاکید داشت که کار فنی و برنامه نویسی نکرده اما خودش شروع کرده به یاد گرفتن و با کمک یکی از اقوامش درسهای آنلاین میگذرونه.


مصاحبه کننده دوم  رییس تیمی بود که مصاحبه کننده اول عضوش بود. کانادایی بود، قد بلند و عبوس. پوکر فیس! حس خوبی نداشتم از همون برخورد اول. هیچی از صورتش نمیشد فهمید. یکم از سوابق کاریم پرسید و بعد گفت برم پای وایت برد و به سوالاش جواب بدم. آخرین باری که پای تخته سوال جواب داده بودم qualification exam دکترا بود. سوالها رو که جواب میدادم و کدها رو که مینوشتم هیچی نمیگفت. هیچ تغییری هم توی صورتش نمیدیدم که بفهمم راضیه از جواب من یا نه. یه کم که سکریپت نوشتم چند تا سوال تشریحی پرسید و بازم در حین جواب دادن من با همون نگاه بی روح به من خیره شده بود. داشتم فکر میکردم اگه استخدام هم بشم کار کردن با این team lead  کار آسونی نخواهد بود.


مایکل داشت در مورد کار ما توضیح میداد و اینکه چه انتظاری از آنالیستی که استخدام میکنیم داریم. وقتی به مهارتهای فنی رسید٬ کِلِچی به نشونه تایید و اینکه میخواد چیزی بگه سر تکون داد. بی اختیار داشتم مایکل رو با مصاحبه کننده پوکر فیس خودم مقایسه میکردم. مایکل تقریبا عکس العملش به همه جوابها جوری بود که انگار از چیزی که شنیده کاملا راضیه. روی رزومه و کاغذهایی که داشت نت بر میداشت اما زبان چهره ش کاملا دوستانه و حاکی از رضایت بود. وقتی نوبت به کِلِچی رسید اینطور شروع کرد که وقتی برنامه مصاحبه ش رو شرکت براش ایمیل کرده٬ رفته و من و مایکل رو گوگل کرده و سوابق کاریمون رو نگاه کرده. گفت که خیلی ترسیده از ما و از فعل   intimidate  استفاده کرد! مایکل خندید ولی من داشتم فکر میکردم که چی باعث شده اینقدر ترسناک بنظر بیام! بی اختیار یاد فیلم دوم بتمن کریس نولان افتادم که وقتی جوکر به یه مهمونی حمله میکنه و مهمونها رو تهدید میکنه٬ یه آقای مسن بهش میگه:  We’re not intimidated by thugs!


مدیر پوکرفیس که بیرون رفت امیدم رو از دست داده بودم. بنظرم حتي اگه  احساس یا نظرش رو در چهره ش منعکس نميكرد٬ اگه از جوابهای من راضی بود باید یه علامت مثبتی توی صورت یا کلامش میدیدم. از اینکه اومده بودم تشکر کرد و گفت برنامه رو میدونی؟ گفتم بله یک مصاحبه دیگه هم دارم. ترجیح میدادم همونجا تموم میشد و میومدم بیرون. خسته بودم و بعد از دوساعت حرف زدن و خصوصا انرژی زیادی که دومی ازم گرفته بود٬ جونِ بیشتر فکر کردن و حرف زدن نداشتم. شایدم چون امید و شور و شوقم رو از دست داده بودم انرژیم هم کم شده بود. اون روزها درگیری ذهنی جدی برای تامین هزینه های دانشگاه و زندگی داشتم و به این شرکت امید زیادی بسته بودم٬ که بعدِ مصاحبه دومی به باد رفته بود!


مایکل سوالات امتحان کوتاهی رو كه برای مصاحبه فنی تنظیم کرده بود  آماده میکرد. کِلِچی هم داشت ادامه میداد که با اینکه دیشب خیلی از شما ترسیده بودم و فکر میکردم مصاحبه سختی باشه اما الان احساس راحتی زیادی میکنم. هرچند برای انتظارات ما٬ مهارتهای خودش رو کافی نميدونست. سوالها رو که گرفت کنارشون گذاشت و گفت که اصلا در این حد دانش نداره ولی بشدت  علاقه منده که یاد بگیره. گفت که HR  بهش گفته که ممکنه حتی با نداشتن بعضی از مهارتهایی که توی  job description  اومده و به تشخیص ما استخدام بشه. کِلِچی هم امیدش رو از دست داده بود انگار. گفت که کلاسهای آنلاینی که برداشته تازه شروع شدن و احتمالا چند ماه بعد جلوتر میره و در این سطحی که ما میخوایم قرار میگیره. بنظرم یه کم شرمنده شده بود از شرایط پیش اومده. تا گفت ببخشید که وقت شما رو تلف کردم٬ مایکل گفت ما هیچ استفاده بهتری از این ساعتمون نمیکردیم. گفت ما هم خیلی چیزا یاد گرفتیم و تاکید کرد که دوست داره مقاله های چاپ شده کِلِچی رو بخونه. ازش در مورد همکاریش با BBC پرسید و گفت شاید اگه الان اینقدر نیازمند به یه آدم فنی نبودیم٬ کسی مثل تو رو که هم علاقه داره و هم نوشتنش خوبه استخدام میکردیم. احساس خوبی داشتم که مایکل با کِلِچی بازی نکرد. که ما با شما تماس میگیرم و بعد چند روز هم HR  مون  بهش ایمیل بده که این فرصت شغلی پر شده! انگار نه انگار که شما هم برای پر کردن همون فرصت شغلی اونجا رفته بودین!


مصاحبه کننده سوم من یه آقای ارمنی بود. با قیافه ای که کاملا میشد ایرانی فرضش کرد و با لهجه خاصی صحبت میکرد. حاشیه نرفت و گفت که مصاحبه اولت خیلی خوب بوده اما آقای پوکرفیس از اینکه تجربه  big data  نداری٬ راضی نبوده. گفته بود اگه کسی با تجربه مرتبط پیدا کنه٬ ترجیح میده اون رو استخدام کنه. بعد هم با خنده گفت میدونی که رییس اونه! گفتم آره و یادآوری کردم که من گفته بودم که  big data کار نکردم. توضیح داد که من رو مصاحبه کننده اول پیشنهاد کرده بوده  و احتمالا مدیر محترم نه رزومه م رو دیده بوده و نه ایمیل هام رو به recruiter   خونده بوده. یکم از ساختار شرکت توضیح داد و اینکه الان بسرعت درحال گسترش بخش  big data  هستند و براشون اولویت اوله. و توضیح داد که تا یکی دوروز دیگه بهت جواب میدیم اما من از الان بهت بگم که منتظر نشی و دنبال فرصتهای دیگه بری. لبخند زدم و تشکر کردم از اینکه نتیجه رو همینجا بهم گفتن. لبخندم ولی فقط توی صورتم بود. رد شده بودم و مثل همه بارهای قبلی و بعدی، تجربه پذیرفته نشدن برام خوش آیند نبود... 

سه‌شنبه، اردیبهشت ۱۵، ۱۳۹۴

فصل اول داستان زندگی

قبل از ادامه ''داستانِ زندگی'' در قالب یک فصل تازه، فصل اولش رو در قالب یک فایل اینجا میگذارم. هم برای دوستانی که قسمتهای قبلی رو ندیدند و ممکنه علاقه مند باشند این داستان رو بخونند و هم برای دوستانی که میخوان یکبار از اول تا آخر فصل اول رو بخونند.

چهارشنبه، آذر ۲۶، ۱۳۹۳

قسمت پنجم: جودیت


فاصله بین عرش و فرش تنها چند دقیقه بود. شیر فهمم کرد که تو دردسر بزرگی افتاده م و بعیده کسی بتونه کاری برام بکنه. مدت معافیت تحصیلی تنها شیش ماهه و من چون آخرین ترمی که ثبت نام کردم بهمن 78 تموم شده بود، تا آخر مرداد وقت داشتم که یا دانشجو بشم دوباره و یا برم دفترچه اعزام به خدمت بگیرم. و حالا که نگرفته بودم، از نظر نظام وظیفه مشمولِ غایب بودم و غیر قابل ثبت نام. ظاهرا انتظار داشت من با شنیدن حرفاش قبولی فوق لیسانسم رو بیخیال بشم و از همونجا برم میدون عشرت آباد پی سربازی! اما وقتی دید علیرغم روی ترشش قرص و محکم اونجا ایستادم و گفتم تا تکلیفم معلوم نشه نمیرم، توصیه کرد برم با آقای اعتمادی، یکی دیگه از کارمندای آموزش صحبت کنم.

از ساختمون آموزش که بیرون اومدم، دیگه اون جنب و جوش و دانشجوهای مدارک بدست، کلا برام معنی دیگه ای پیدا کرد. دیگه من جزءشون نبودم. دیگه توی اون حال و هوا شریک نبودم. چقدر همه چیز شبیه یکی از خوابهام شده بود. خوابی که توش تمام جمعیت اطرافم مشغول خرید و گشت و گذار بودن و خوشحال. و من، تنها بین اون جمع، باید از دست خطری که تهدیدم میکرد فرار میکردم. نه اونها توجهی به من داشتند و نه من ذره ای توی حال و هواشون شریک بودم. الانم دقیقا همین حس رو داشتم. صبح فکر میکردم تا ظهر ثبت نام میکنم و ظهر یه سر میرم مرکز (اسمی که ما مرکز پژوهشهای دانشهای بنیادی یا IPM رو بهش خلاصه کرده بودیم). اما حالا باید میرفتم دنبال اینکه این دردسر رو چیکار میشه کرد. چی باید به آقای اعتمادی میگفتم؟ آیا راهی بود؟ امشب باید جواب بابا مامانم رو چی میدادم؟



درِ دفتر تحصیلات تکمیلی رو که باز کردم، بوی خوبی به مشامم رسید. انگار یه درجه از استرس کشنده ای که داشتم کمتر شد. سمت چپ تعداد زیادی کمد مدارک (فایل!) بود که روی کشوهاشون حروف الفبا چسپونده شده بود. یه مبل راحت و یه میز با چندتا بروشور هم کنار کمدها بود. در رو که پشت سرم بستم متوجه شدم که یه خانوم مسن کمی دورتر و پشت یه میز نشسته و به من لبخند میزنه. از جایی که من بودم، فقط سرش پیدا بود. سکوی نسبتا بلندی جلوش بود و پشت سرش هم یه قفسه بزرگ پر از مدارک. حتما مدارک منم جزءشون بود. امتحان آیلتسم، ریزِ نمراتم و گواهی فارغ التحصیلی. اما اونهمه زحمت خودم و خوانواده م رو با یه سهل انگاری خراب کرده بودم.
جلو رفتم و و سلام کردم. "شما دارلین هستین؟" با همون لبخند جواب داد "من جودیت هستم. چه کمکی میتونم بهت بکنم؟" چرا اینجوری بود؟ چرا بمن نگاه میکرد و سرش تو کاغذاش یا کامپیوترش نبود؟ انگار که هیچ کاری نداشت و اونجا نشسته بود که فقط با من حرف بزنه! بقیه دانشجو ها کجان؟! توی بخشی از تمرینات آمادگی دیشب و امروزم، باید به دارلین میگفتم که منتظر میشم که کار بقیه رو انجام بدین چون من توضیحاتی دارم که ممکنه طول بکشه. اما خوب من بودم و جودیت.
گفتم: "میتونم با دارلین صحبت کنم؟"
"حتما! ولی اگه بمن بگی مشکلت رو شاید من بتونم کمک کنم. دانشجوی جدید هستی؟"
یه لحظه مردد بودم که بگم ترجیح میدم با دارلین صحبت کنم، یا مشکلم رو بهش بگم. فکر کردم که دارلین نمیتونه از جودیت مهربونتر باشه. چه آرامشی توی لبخندش و توی چین و چروکهای صورتش بود. مدارکم رو روی سکوی جلوی میزش گذاشتم و یه نفس عمیق کشیدم. دستم بوضوح میلرزید و وقتی شروع به صحبت کردم، صدام هم...



آقای اعتمادی توی اتاقش نبود. سر میز ثبت نام فوق بود! حالا باید میرفتم پای میز ثبت نام و بجای اینکه مدرک فارغ التحصیلیم رو بهش بدم و ثبت نامم رو کامل کنم، ماجرای از نظر خودم احمقانه سربازی رو براش تعریف کنم! دم میز ثبت نام هنوز هم مثل صبح صف بود. خودم رو به آقای اعتمادی رسوندم و ورقه رو دادم دستش. نگاه کرد و ابروهاش رو بالا داد. برخلاف همکارش کاملا احساس کردم که ناراحت شد. سرش رو بالا کرد و گفت میخوای چیکار کنی؟ گفتم نمیدونم! اومدم پیش شما ببینم راهی داره؟ گفت خودش چی گفت؟ گفتم گفت باید بری سربازی! نگاهش میگفت که راه دیگه ای به ذهنش نمیرسه. ورقه ام رو گذاشت کنار دستش و گفت بذار یه کم فکر کنم. گفتم حتما و یکم دور تر از میز ایستادم. توی اون فاصله چند تا از دانشجوها رو راه انداخت و بعد به همکارش یه چیزی گفت و بلند شد و گفت بریم. پشت سرش راه افتادم. واقعا دنبال کار من افتاده بود. اصلا انتظار نداشتم.


رفتیم دفتر مدیر کل آموزش. من منتظر شدم و آقای اعتمادی رفت تو. چند دقیقه بعد صدام زد. آقای لاغر و عینکی که اونجا نشسته بود رو چند بار توی دانشگاه دیده بودم. بنظرم نمیومد مدیر کل آموزش باشه. تا وارد شدم شروع کرد به توضیح دادن. همه اون چیزهایی که نمیخواستم بشنوم. لحن و خونسردیش رو اصلا دوست نداشتم. انگار داشت نوشته میخوند. خلاصه حرفش این بود که باید از مدیرکل آموزش بخوام برای من جلسه موارد خاص تشکیل بشه و تصمیم گیری کنند. اما فورا هم گفت که میدونه نتیجه ش چیه و میدونه که دانشگاه وقتی دانشجویی با نظام وظیفه مشکل پیدا میکنه هیچ کاری از دستش بر نمی آد. آقای اعتمادی اما توی حرفش پرید و گفت بالاخره دانشگاه هم یه سازو کارهایی داره و کسایی که تو جلسه موارد خاص شرکت میکنن یه اختیاراتی دارن. نمیخواست من نا امید بشم. کاملا واضح بود.

آقای منشی مدیرکل اصلا خوشش نیومد. چقدر تلخی توی صورتش بود. چقدر صورتش همه چی رو لو میداد. توضیح داد که مدیرکل مدت خیلی کمیه که به این سمت رسیده درحالیکه ایشون مدتهاست اینجاست و عملا توی تمام امور به ایشون مشورت میده و قوانین رو خوب بلده. وسط صحبتهاش در باز شد و استاد یکی از درسهای سال اولمون  وارد شد. تعجب کردم.  بلند شدم و سلام  کردم. با لبخند جواب داد اما مطمئن بودم که من رو یادش نیست. اصولا از استادهای سال اول با اون کلاسها دویست سیصدنفری نمیشد انتظار حافظه خوب داشت. با آقای اعتمادی هم سلام و احوالپرسی گرمی کرد و قبل از اینکه وارد دفتر مدیرکل آموزش بشه، ازش پرسید کمکی میتونم بکنم؟
فهمیدم که ایشون مدیرکل آموزش هستند! چه عالی. من یکی از بهترین دانشجوهاش بودم و نمره م هم عالی شده بود. با وجود اکراه جناب منشی، آقای اعتمادی رفت و من با استاد عزیز وارد دفترشون شدم.
داستان رو که شنید اخمهاش توهم رفت. پرسید که شما توی این مدت چیکار میکردین؟ گفتم پروژه لیسانسم رو کامل میکردم. یه کم فکر کرد و منشی رو صدا زد. که با لبخند پیروزمندانه ای وارد شد و همون اول گفت : "من همه توضیحات رو بهشون دادم که وقت شما رو نگیرن!" و همون حرفها رو با کمی ملایمت برای استاد توضیح داد و منتظر بود که استاد نتیجه گیری کنه که پس راهی نداره و تشکیل کمیته موارد خاص هم بیفایده س. استاد اما از توضیحاتش تشکر کرد و مرخصش کرد. یه تلفن زد و بعد به من گفت جلسه موارد خاص دوروز دیگه برگذار میشه. شما پس فردا حوالی ظهر اینجا باش. پرسیدم ثبت نام فوقم ؟ اما فورا فهمیدم که سوال مسخره ای کردم. گفت شما دعا کن این مشکل حل بشه، ثبت نام رو با تاخیر هم میشه انجام داد...


شمرده شمرده و با دقت برای جودیت تعریف کردم که من داشتم برای دوره دکترای شما اقدام میکردم. همه مدارکم کامله و فقط باید فرمها رو میفرستادم. اما پیداکردن فردی که بشه توی دانشگاه قبلیم باهاش تماس گرفت و تایید مدرک من رو ازشون گرفت طول کشید. گاهی نفس کم میاوردم. کاملا معلوم بود چقدر استرس دارم و صدام میلرزه. بعد گفتم که من فکر میکردم مهلت تا هیجدهمه. اما دیروز که سعی کردم مدارک رو بفرستم دیدم که دوازدهم بوده. اینجا که رسیدم گفت میتونم اسم خودت یا اسم حساب دانشگاهت رو بپرسم؟ اسمم رو بهش گفتم و شماره رو که یاد داشت کرده بودم روی سکو گذاشتم. گفت بذار حسابت رو ببینم. نمیدونم چند ثانیه طول کشید. صدای قلبم رو میشنیدم. بدقت به صورتش نگاه میکردم که شاید چند ثانیه زودتر بفهمم که چه عاقبتی در انتظارمه. خودم رو مقصر میدونستم. به دلایل بسیار زیادی. مهمترینش اینکه چرا کارهام رو تا زمانیکه به مرحله بحرانی نرسن تموم نمیکنم. اصلا هرچی سرم بیاد حقمه! هرچی استادم گفت درسته.
جودیت بوضوح داشت فرمهام رو بالا پایین میکرد. بعید بود چیزی رو جاانداخته باشم. منتظر چی بود؟ چرا نمیگفت که الان دیگه کاری نمیشه کرد؟ که مهلت تعیین شده برای همه بوده و الان اگه من رو مستثنی کنن منصفانه نیست. یا باید این حق رو برای تمام کسانی که تا اون تاریخ نتونستن فرمها رو بفرستند قائل بشن؟ تمام صحبتهای بعدِ شنیدنِ این جمله هارو آماده کرده بودم. به همه اونها درخواست صحبت با دارلین هم اضافه شده بود. به هرحال دارلین رییس بود و جودیت بنظر منشیش می اومد.

"خیلی هم خوب."
از پشت کامپیوتر بند شد و ورقه من رو روی سکو گذاشت
"اگه مهلت ارسال رو برات بیستم دسامبر بگذارم میرسی تمومش کنی و فرمها رو بفرستی؟"

جمعه، آذر ۱۴، ۱۳۹۳

بخش چهارم: شریف

عصر یک روز خوب و دلپذیر شهریوری بود. لااقل، تا قبل از اون اتفاق، روز خیلی خوبی بود. بهمن سال قبلش، درسهای دوره کارشناسی رو تموم کرده بودم و اسفند ماه امتحان ارشد داده بودم. بهار و بخشی از تابستون رو هم، روی پروژه لیسانسم کار کرده بودم. پروژه م پروژه سنگینی بود و ساعتها و روزهای زیادی رو پای کامپیوتر و به کد نوشتن گذرونده بودم. درد شدید مچ و کف دستهام، کار رو به دکتر و آزمایش و نوار دست کشید و در نهایت هم کیبوردم رو عوض کردم و نرمشهایی برای تقویت عضلات دستم انجام میدادم.

بعد از اتمام موفقیت آمیز پروژه، دوماه خیلی خیلی خوب داشتم. حدود یک سال بود که ابتدا برای کارآموزی و بعد بعنوان مسئول صفحه وب، شانس کارکردن در مرکز تحقیقات فیزیک و ریاضی (IPM) رو پیدا کرده بودم. جایی که خیلی دوستش داشتم و بخشی از زیباترین روزهای زندگیم رو اونجا گذروندم. در فراغت بعد از  لیسانس، با چند تا از استاد ها و دانشجوهای مرکز کارهای خوبی کرده بودم و به رشته رمزنگاری بسیار علاقه مند شده بودم. اوایل شهریور  بود که خبر قبولی فوق لیسانس هم عیشم رو کامل کرد. اون روز برای ثبت نام فوق لیسانس جمع شده بودیم دانشگاه و مشغول کارهای اداری بودیم.

یکی از مدارکی که برای ثبت نام لازم بود، مدرک لیسانس یا گواهی فارغ التحصیلی بود. ساختمون آموزش، شمال دانشگاه و صف نسبتا بلندی که سرش به اتاق یکی از کارمندان قدیمی آموزش شریف میرسید. وقتی آدم حالش خوبه، توی صف ایستادن هم دلپذیر میشه. یادمه که با بچه های توی صف گپ میزدیم و هرکی از رشته قبولیش میگفت و اینکه دوست داره چیکار کنه و موضوع تحقیقش چی باشه یا استاد راهنماش کی میشه. کم کم که به در اتاق نزدیک میشدیم، صدای آشنای کارمند عزیز آموزش هم به گوش میرسید. یکی دوبار قبل که گذارم به ایشون افتاده بود، متوجه شده بودم که خیلی حوصله توضیح دادن و قانع کردن دانشجو رو نداره و خیلی هم زود از کوره در میره. اینه که بلند شدن گاهگاه صداش اصلا عجیب نبود.

همه مون یه برگه دستمون بود که اگه اشتباه نکنم نشون میداد که همه واحدهامون رو معادلسازی کردیم و همه درسها رو گذروندیم. نزدیکتر که به میزش شدیم، برگه ها رو به دقت نگاه میکرد و و توی یک لیست هم چک میکرد و یه مهر سبز فارغ التحصیلی میزد پای برگه و دانشجوی شاد و شنگول رو راهی میز ثبت نام  فوق لیسانس میکرد. 

دانشگاه شریف حال و هوای خاصی داشت. جو رقابت شدیدی حکمفرما بود. هم کلاسیها کمتر باهم میجوشیدند و روابط، جز بین بچه هایی که از قبل همدیگه رو میشناختند، دیر پا می گرفت. اوایل احساسم این بود که
 برای من که بچه شهرستان بودم و خوابگاه زندگی میکردم و بخش زیادی از وقتم صرف آموختن آداب مستقل زندگی کردن و کنار اومدن با شرایط جدید بود، جایی توی اون رقابت نیست. ضمن اینکه از لحاظ سطح آموزشی هم دبیرستان ما، در عین اینکه دبیرستان فوق العاده ای بود، تفاوت محسوسی با دبیرستانِ خوبِ اون روزهای تهران داشت.
زمان که گذشت، با پاگرفتن دوستی ها و صمیمیت ها، انگار اون رقابت ها کمرنگ تر شد.  انگار بزرگتر میشدیم و میفهمیدیم که شاگردِ خوبی بودن و نمرات خوب گرفتن بخشی و در واقع بخش کوچیکی از انسان بودنه. دوستیهایی شکل گرفت که هنوز هم ادامه داره و به تمام مدارکی که گرفتیم و نگرفتیم میارزه! زندگی خوابگاهی هم به ایجاد روابط انسانی و دوستیهای خوب و پایدار کمک میکرد. سالهای آموختن بود و این آموختن به دروس دانشگاهی ختم نمیشد...

آقای عزیز کارمند آموزش سرش رو بالا کرد و به من اشاره کرد. دانشجوی قبل از من هنوز اونجا بود و من احساس کردم کارش تموم نشده. پرسیدم ایشون کارشون تموم شد؟ بلافاصله چشم از من برداشت و به نفر بعد از من اشاره کرد! قبل از اینکه دانشجوی پشت سرم بخواد از جاش تکون بخوره کاغذ ها رو گذاشتم روی میزش. دوست نداشتم حرکاتش رو، برخوردش رو و فکر میکردم  که حتما از کارش و از اینجا بودنش متنفره. اما نذاشتم این فکرها خیلی من رو از احساس خوبی که داشتم دور کنه.

هیچوقت به برخوردهای نامناسب استادها و کارمندهای دانشگاه عادت نکردم. عادت که شاید اصلا نمیشد کرد اما هربار بشدت ناراحت میشدم از اینکه کسی از سر تبختر و  خود بزرگ بینی، یا بدلیل عقده های درونی، با تحقیر و با نگاه از بالا با من رفتار کنه.  اولین شُکی که بهم وارد شد همون سال اول و در برخورد ساده ای با یکی از استادهای بسیار مورد احترام دانشگاه بود. مهلت ثبت نام ترم دوم بود و باید برای یکی از دروس، نمره درس پیش نیاز، بالای هفده میبود. استاد گرامی هنوز نمرات رو اعلام نکرده بود و من میخواستم بدونم که آیا تا پیش از اتمام مهلت، نمره ها آماده میشن یا من قید گرفتن این درس رو بزنم.

پشت در اتاقشون که رسیدم، دیدم کاغذی زدن و نوشتن که نمره ها هنوز آماده نیست و سوال نکنین. من میدونستم که نمره ها آماده نیست. تعطیلات بین ترم بسیار کوتاه بود و بیشتر بچه های شهرستانی  که میخواستن تعطیلات رو با خانواده شون بگذرونن، باید زودتر ثبت نام ترم جدید رو انجام میدادن. میخواستم بدونم منتظر نمره این درس بشم با ثبت نام کنم و برگردم سنندج.

آروم در زدم و با شنیدن بفرمایین وارد شدم. تا گفتم دانشجوی فلان درستون هستم، گفت به کاغذ پشت در مراجعه کنین. خواستم بگم اون رو خوندم اما سوالم چیز دیگه س اما حرفم رو قطع کرد و به تندی گفت: مگه نشنیدی! گفتم به کاغذ پشت در مراجعه کنین! بدنم داغ شد. احساس خیلی بدی کردم. هیچکس تا اون روز اینقدر بی دلیل با من تندی نکرده بود. 
استاد معظم حاضر نبود یک ثانیه به حرف من گوش بده. بدون گفتن یک کلمه دیگه از اتاقش بیرون اومدم و اون درس رو هم نگرفتم. هرگز هم (متاسفانه) نتونستم ببخشمش. استاد معروفی بود و سالهای بعد هم همیشه از دوستانی که با ایشون درس داشتند، ذکر خیرشون رو می شنیدم. اما...

چقدر طول کشید. جناب کارمند عزیز سرش رو بلند کرد و پرسید: دفترچه گرفتی؟ متوجه نشدم. پرسیدم دفترچه؟ گفت : اعزام به خدمت! خنده م گرفت! خودم رو کنترل کردم و گفتم من فوق قبول شدم. مهر شما رو هم برای ثبت نام فوق میخوام. سربازی برای چی. سرش رو تکون داد و از توی کشوی میزش یک خودکار قرمز درآورد. زیر امضای قبلی ورقه من درشت نوشت. مشمولِ غایب، غیر قابل ثبت نام. و بعد داد زد: نفر بعدی!


شنبه، آذر ۰۸، ۱۳۹۳

بخش سوم: دانشگاه تورانتو


تلفن رو که زمین گذاشتم، مطمئن نبودم که کار درستی کردم یا نه. استرسم چند برابر شده بود و سرزنشهایی شنیده بودم که خودم رو لایقشون نمیدونستم. خیلی از مسائلی که ربطی به این اتفاق نداشتن هم مطرح شدند و این اشتباه و این بی دقتی، گواه مقصر بودن من در موارد دیگه هم شده بود. از خودم عصبانی بودم که چرا چیزی نگفتم و چرا با سکوت و حتی تایید، سرزنش ها رو پذیرفتم و صحه گذاشتم.
اما فرصتم کم بود. باید تمام فرمها و مدارک لازم رو آماده میکردم. تصمیم داشتم صبح اول وقت برم تورانتو. توی مدتی که کانادا بودم، دو سه بار با اتوبوس تورانتو رفته بودم. یا من بلد نبودم، یا سیستم حمل نقل بین شهری اونقدر بد بود که مسیر نیم ساعته رو دوساعته رفته بودم. نمیخواستم ریسک کنم. ممکن بود کارم طول بکشه. باید صبح اول وقت تورانتو میبودم.

یکبار سر امتحان آیلتس برای رفتن به تورانتو ماشین کرایه کرده بودم. اون روز از یک دوست کانادایی خواسته بودم همراهم بیاد. بار اول بود که وارد اتوبانهای کانادا میشدم و از اونجایی که فقط یکماه بود گواهینامه گرفته بودم،  اعتماد بنفس کافی نداشتم. روز عجیبی بود. صبح خیلی زود راه افتادیم و چون وقت کرایه کردن ماشین دوستم همراهم نبود، اجازه رانندگی هم نداشت و همه مسیر رو من رانندگی کردم. جالب بود برام که مادر دوستم که ماجرا رو میدونست و احتمالا خیلی هم موافق نبود دخترش همراه من بیاد، دوسه بار زنگ زد که مطمئن بشه من خوب رانندگی میکنم و همه چیز روبه راهه!

ماشین رو برای ساعت هفت و نیم صبح، دقیقا ساعتی که شرکت اجاره ماشین باز میکرد رزرو کردم. بقیه غروب رو به چاپ کردن فرمها و رزومه و آماده کردن توضیحاتی که میخواستم بدم گذروندم.  نُت های خلاصه ای نوشتم که چی میخوام بگم و چطور میخوام اهمیت دانشگاه تورانتو و پذیرش گرفتن از این دانشگاه رو براشون توضیح بدم. تصمیم گرفتم بگم که من یکساله روی پروژه های تحقیقاتی کار میکنم که امیدوارم در دوران دکترا ادامه شون بدم و اگه نتونم پذیرش بگیرم و خصوصا به دلیل از دست دادن مهلت، زحمتهای زیادی که کشیدم از دست میره...
تمام شب خواب مکالمه م رو با خانم دارلین میدیدم. اسمش رو از سایت دانشگاه در آورده بودم و میدونستم که مسئول تحصیلات تکمیلی دانشکده برق و کامپیوتره. از اینکه قراره با یه خانم صحبت کنم خوشحال بودم. احساس میکردم احتمال اینکه دلش بسوزه و کمکم کنه بییشتره. اما توی خواب خیلی موفق نبودم.
خیلی کم پیش میومد خواب مربوط به وقایع روزمره زندگی رو ببینم. خوابهام معمولا دو دسته بودن. خوابهای بد، که عمده خوابهام رو تشکیل میدادن، و تقریبا توی همه اونها من از یه چیزی فرار میکردم. یه آدم بد یا یه حیوون وحشی. توی یه بازار یا شهر شلوغ که مردم زیادی رفت و آمد داشتند و انگار هیچکدومشون حضور اون موجودات خطرناک رو احساس نمیکردند. و اون حیوون ها هم فقط دنبال من بودند و  در نهایت وقتی یه گوشه گيرم مینداختند و راه فراری نداشتم، از خواب میپریدم. خوابهایی که تا چندسال پیش گاهگاه سراغم میومدن.
خوابهای خوبم هم تا پایان دبیرستان، همه موضوع پرواز داشتن. که من متوجه میشدم برخلاف همیشه که خواب و رویا بود، این بار واقعا توانایی پرواز دارم. توی خواب مطمئن میشدم که این بار دیگه خواب نیست و واقعا اگه تمرکز کنم میتونم از زمین بلند شم. یا بپرم و با یه پرش مثل یه پرنده بتونم تغییر جهت بدم و پرواز کنم. و بعد که از واقعی بودن این توانایی مطمئن میشدم، تصمیم میگرفتم به همه بگم و معمولا توی جمعیتی که مبهوت، پروازم رو تماشا میکردند، معلمهای دبیرستانم هم بودند.
اما از وقتی کانادا اومده بودم، بخش مهمی از خوابهام این بود که ایران و با عزیزانم بودم. اتفاق خاصی نمی افتاد. مشغول خرید بودیم، یا مسافرت بودیم، یا دنبال وسیله ای چیزی میگشتیم. گاهی کمی استرس داشت اما اصلا نمیشد خواب بد تعبیرش کرد.
اما اون شب بارها و بارها با دارلین روبرو شدم و سعی کردم حرفهام رو با منطقی که تمام غروب و شب بهش فکر کرده بودم، تکرار کنم. سعی کردم بهش نشون بدم که چقدر مستاصل هستم و چقدر این اشتباه میتونه برام گرون تموم بشه. تقریبا در همه این تکرارها، دارلین با خونسردی و بدون اینکه هیچ احساسی در صورتش باشه میگفت که چند هزار ثبت نام دارند و اگه بخوان پرونده من رو با یکهفته تاخیر قبول کنند، در حق تمام اونهایی که به این مهلت نرسیدند، ظلم کردند. استدلالی که من جوابی براش نداشتم.

صبح که از خواب پاشدم، واقعا خسته بودم. انگار تمام شب مغزم کار کرده بود و سعی کرده بود دارلین رو قانع کنه. انگار خوابها امیدم رو خیلی کمتر کرده بودند.  طبق برنامه ساعت هفت و نیم صبح، منتظر باز شدن درِ انترپرایز (شرکت اجاره ماشین) بودم. با اولین کارمندی که رسید رفتم تو و یکربع بد بسمت تورانتو راه افتادم. چند دقیقه اول سعی کردم با گوش کردن به رادیو، حواس خودم رو کمی پرت کنم و به ذهنم، که بی وقفه سناریوهای مختلف رو پیش بینی میکرد و دنبال راه حل مناسب بود، استراحت بدم.  اما نشد! نیم ساعتِ بعد رو به تمرین گذروندم. که چجوری شروع کنم و بعدش چی بگم و کی فلان مدرک رو نشون بدم و کی بهمان نکته رو یادآوری کنم...
زود رسیده بودم و جای پارک کم نبود. پارک کردم و قیمت بالای پارکینگ، بیشتر از ده ثانیه ذهنم رو بخودش مشغول نکرد. خیلی استرس داشتم. تا چند دقیقه دیگه باید احتمالا با حقیقت ناخوشایندی روبرو میشدم. مطمئن بودم که وقتی جواب رد بشنوم با تمام توانم استدلال میکنم و سعی میکنم متقاعدشون کنم. اما اونقدر توی کانادا تجربه نداشتم که بدونم با یه همچین موردی چطور برخورد میکنند. احساس میکردم که تنهایِ تنهایِ تنها هستم. هیچکس نبود که کمکم کنه و این برای من که در همه شرایط خودم رو پشتْ گرم به حمایتهای پدر و مادرم میدونستم، آسون نبود...
گرمای مطبوع ساختمان دانشکده برق و کامپیوتر، حالم رو بهتر کرد. بیرون واقعا سرد بود. دانشکده نسبتا شلوغ بود و من باز هم همون احساس عدم تعلق و دوری رو به این محیط و این دانشجوهای شاد و خوشبخت داشتم. وارد دفتر دانشکده شدم و گفتم که میخوام دارلین رو ببینم. دختر جوونی که پشت میز بود گفت که اینجا دفتر رییس دانشکده ست و دفتر تحصیلات تکمیلی، درِ مقابله. برگشتم و قبل از باز کردنِ در، نفس عمیقی کشیدم و لبخند زدم و وارد شدم...

سه‌شنبه، آذر ۰۴، ۱۳۹۳

بخش دوم، ادامه تحصیل




بسرعت ضربان قلبم بالا رفت و نفسم بند اومد. باورم نمیشد. چطور ممکنه چنین اشتباهی کرده باشم؟ من خودم تاریخ هجده دسامبر رو خوندم و به خاطر سپردم. بدون اینکه خودم بخوام، فکرم رفت سراغ عواقب این اتفاق. که حالا چی میشه؟ استادم چی میگه؟ چقدر سرزنشم میکنه بابت این بی دقتی. خصوصا که همیشه میگه تو زیادی easy going هستی و همه چی رو سهل میگیری. میدونستم بهانه خوبی بهش دادم که بگه دیدی اینجوری نمیشه!!
بعد از اینکه خودم رو حسابی با مرور اونچه به سرم خواهد اومد عذاب دادم، به فکر راه چاره افتادم. چیکار میشه کرد؟ میشه رفت و خواهش کرد؟ میشه بگم من اشتباه کردم، تاریخ رو عوضی دیدم؟ اصلا مگه خودشون نگفته بودند هجدهم؟ تصمیم گرفتم سایت دانشگاه رو با دقت بگردم. اگه جایی ببینم این تاریخ رو حتما نشون میدم و ازشون میخوام که فرمهای من رو هم قبول کنن.

اما استرس و اضطرابم اجازه نمیداد تمرکز کنم. زدم بیرون برم یه چایی بگیرم. در رو که باز میکردم، پشتِ در فضای نسبتا بزرگی بود که دانشجوها برای استراحت و گپ زدن و غذا خوردن استفاده میکردن. همیشه چند تا صورت خندان و پرانرژی میدیدی. وقتی اون مسیر رو طی میکردم، احساس میکردم که با همه شون کیلومترها فاصله دارم. فکر میکردم که این آرامش و لبخند های واقعی و خنده های از تهِ دل رو من کی تجربه خواهم کرد؟

هیچ اثری از تاریخ هجدهم دسامبر نبود! تو هیچکدوم از صفحات وبسایت! خواب نما شده بودم؟ یادم بود حتی که با یه فونت قرمز پررنگ نوشته شده بود. اما تاریخ دقیق رو پیدا نکردم. عوضش توی بخش ثبت نام آنلاین و توی همون صفحه توضیحات تاریخ ها برای دانشجویان کانادایی و خارجی مشخص شده بود. اشتباه بدی کرده بودم. نمیدونستم باید چیکار کنم. تصمیم گرفتم به استادم زنگ بزنم. ساعت حدود شیش بعد از ظهر بود و مطمئن نبودم هنوز دانشگاه باشه. امیدوار بودم کسی رو بشناسه یا راهی رو پیش پام بگذاره. تصور اینکه هیچ کاری نمیشه کرد برام خیلی سخت بود. میدونستم که حتما مفصل سرزنشم میکنه و تکرار میکنه که من زیادی خونسرد و سهل گیرم. اما اگه راهی پیش پام بگذاره، میارزه...

در حین صحبت با استادم، بی اختیار به روزی فکر میکردم که برای اولین تصمیم گرفتم از ایران خارج بشم. حرفهاش برام تازگی نداشت و من جز اینکه هر چند ثانیه با یک بله، یا درسته، یا یادمه، تاییدش کنم، کاری نداشتم. این بود که آرام آرام، حرفهاش رفت توی پس زمینه  و فکرهای دیگه اومد سراغم.

ایران که بودم، پدرم خیلی اصرار داشت من دکترا بگیرم. حتی وقتی توی روزنامه ها آگهی امتحان یا ثبت نام دوره دکترا رو می دید، برام جدا میکرد و می آورد. اما من بعد از دوره فوق لیسانس، بشدت دوست داشتم کار کنم و خورم رو به زندگی که در ذهنم داشتم نزدیک تر کنم. مثل خیلی از زمینه های دیکه، توی کار هم شانس خیلی خوبی داشتم و هر چهار شرکتی که کار کردم، محیط کارم و همکارهام رو عمیقا دوست داشتم. نشوندن من پشت میزِ کلاس و برگردوندن من به محیط دانشگاه کار آسونی نبود.

استادم داشت میگفت که چطور احتمالش هست که با این اشتباه آینده خودم رو خراب کرده باشم و زحمتهای یکسال خودم رو به باد داده باشم و من ضمن تایید صددرصد صحبتهاش داشتم به روزای اولی که ادامه تحصیل جز گزینه هام قرار گرفت، فکر میکردم.

اقامتم در کانادا موفت بود. خودم هم گیجِ گیج بودم. اونقدر تصمیمم برای خروج از ایران سریع گرفته شد و بعد کارهام اونقدر زود را افتاد که خودم مبهوت همه این تغییرات بودم. گاهی همون ماههای اول که صبحها در دمای استخون سوز (bone chilling به قول خوداشون!) آشوا میومدم دانشگاه، ده پونزده دقیقه پای میزم فکر میکردم که من اینجا چیکار میکنم؟ اون زندگی شلوغ و پر از دوستهای بسیار با ارزش و عزیز رو ول کردم و اومدم توی این برهوتِ سرد که چیکار کنم؟ پدر و مادر و خواهرهای سبزتر از برگ درختم رو گذاشتم که اینجا به چی برسم...

راستش اون افکار برام اونقدر سهمناک بود و اونقدر ادامه پیدا کردنشون ترسناک، که همیشه پَسِشون میزدم و میرفتم دنبال کارهام. هیچوقت نتونستم  بشینم و خودم رو قانع کنم که کارم درسته. شاید ادامه تحصیل و گرفتن دکترا، خصوصا که آرزوی پدرم (و شاید مادرم) هم بود، کمی دست من رو توی این جدال نا برابر پرتر میکرد. یادمه وقتی تصمیمم رو به پدرم گفتم، خیلی خوشحال شد و وقتی گفتم که چند دانشگاه رو انتخاب کردم، با اعتماد عجیبی گفت که همون دانشگاه تورانتو پذیرفته میشی...

استادم داشت نتیجه گیری میکرد. فرقش با دفعات قبل این بود که معمولا پیش بینی هاش با افعال آینده بیان میشد اما اینبار به حقیقت پیوسته بود و من سرم به سنگ سفتی خورده بود. امیدی بهم نداد مطلقا اما پیشنهاد کرد که یه سر برم دانشگاه تورانتو و ببینم میشه کاری کرد یا نه. هرچند گفت که بعید میدونه دانشگاهی با این عظمت مهلتش رو بعد از یکهفته نادیده بگیره...

پنجشنبه، آبان ۲۹، ۱۳۹۳

بخش اول - روز موعود


عصر یک روز سرد زمستونی بود. صندلی من توی دفتر کارم رو به یک پنجره قدی بلند بود و از صبح هوای گرفته و مه آلود رو میدیدم و صدای تندِ باد رو می شنیدم. چند ماهی بود که درگیر آماده کردن مدارک لازم برای گرفتن پذیرش دوره دکترای دانشگاه تورانتو بودم و امروز، روز موعود بود.

حدود یک ماه و نیم قبلش آیلتس داده بودم و نمره م رو هم گرفته بودم. ریز نمرات هم به لطف خانواده  مستقیما برای دانشگاه پست شده بود و تایید دریافتش رو هم روی سایت دانشگاه میدیدم.
تنها دلیل که نشده بود این دکمه ارسال رو بزنم و خَلاصش کنم، این بود که باید نام و تلفن یک نفر از مسئولان دانشگاه شریف رو مینوشتم که برای تایید مدارک من بشه باش تماس گرفت. و پیدا کردن این یک نفر، که معلوم شد رییس اداره آموزش وقت، جناب مقدادی است، دو هفته طول کشیده بود!

با دقت فرم نیمه تمام رو باز کردم و اسم و سمت و تلفن و ایمیل ایشون رو توی فرم وارد کردم. از فرم خارج شدم و با دیدن باکسهایی که همه حکایت از رسیدن مدارک و تکمیل فرمها میکردن، برای چند دهمین بار، ذوق کردم! حالا با پر شدن این فرم، میتونستم کلید ارسال رو بزنم و به چند ماه استرس و دل مشغولی پایان بدم.

نمیخواستم کار برای روز آخر بمونه. هیچوقت نمیخوام البته و همیشه هم میمونه! این بار هم دوست داشتم مدارکم رو مثلا یکهفته قبل از مهلت تعیین شده بفرستم.  اما خوب نشده بود. نمیشد. بازیهای عجیبی که بخشهای مختلف دانشگاه سرِ فارغ التحصیلی درآوردند و مانع هایی که تراشیدند در نهایت با دوندگیهای پسرخاله م در مرحله اول و بعد مادرم، حل و فصل شد اما خیلی طول کشید.

فرم که پر شد، یه چرخ توی اتاق بزرگی که توش کار میکردم زدم. چند تا نفس عمیق کشیدم و به استرس موذی ای که هنوز ته دلم داشتم بی محلی کردم. توی اون اتاق اغلب تنها بودم. بارها با شنیدن یه خبر خوب و بدون ترس از اینکه کسی بی هوا در رو باز کنه، بالا و پایین پریده بودم و جیغ و داد زده بودم. بارها پای تلفن دیواریش یا پشت میز و پای چت و کامپیوتر، اشک ریخته بودم. کنج خلوتی بود برام و تنها بودن غنیمت. خصوصا که تازه از ایران اومده بودم و هنوز نبضم با نبض عزیزانم میزد و صبحم با صبح اونها می دمید و شبم با خوابیدنشون فرا میرسید...

برگشتم و نشستم پای کامپیوتر و دکمه رو زدم! یه نوشته قرمز اون بالا ظاهر شد. مثل تمام بارهایی که سعی کرده بودم بدون پر کردن اسم و سمت و اطلاعات تماس مسئول دانشگاه، فرم رو بفرستم. چی یادم رفته بود؟ برگشتم توی فرم. جناب مقدادی با سِمَتِ با ابهت و ایمیل و تلفنش سرجاش بود. فرم رو بالا و پایین کردم، چیز خاصی ندیدم. یک بار دیکه این چند تا قسمت رو پاک کردم و اطلاعات رو دوباره وارد کردم. از فرم که خارج شدم، علامت فرم کامل شده رو داشت. باز هم دکمه ارسال رو زدم اما چیزی تغییر نکرد. ساعت رو نگاه کردم، هنوز پنج نشده بود. تا نیمه شب کلی وقت داشتم و اگه لازم میشد میتونستم کل فرمها رو از اول پر کنم.

 وارد فرم شدم و سعی کردم از اول قدم به قدم جلو برم و اشکال احتمالی رو پیدا کنم. اون استرس موذی که محل سگ بهش نذاشته بودم، پررو تر شده بود و داشت خودنمایی میکرد.
عجله نکردم. با دقت سرتاپای فرم رو خوندم. بنظرم اومد که شاید تلفن خودم رو نباید هم برای "تلفن خونه" و "نلفن موبایل" مینوشتم. شاید فرم چک میکنه و اگه تلفنها یکی باشه ایراد میگیره. تلفن خونه رو پاک کردم و تلفن دانشگاه آشوا (Oshawa)  ، محل کارم رو دادم. اومدم بیرون و فرم رو ارسال کردم. باز هم دوخط نوشته ریز قرمز و فرم ارسال نشده!

فکر کردم که شاید توی توضیحات قرمز رنگ نوشته باشه که مشکل از کجاست. دقیق شدم و خوندمشون:
آخرین مهلت ارسال فرمهای پذیرش دوازدهم دسامبر بود. ارسال فرمها در این تاریخ امکان پذیر نمیباشد و سیستم آنلاین بسته است!!